تولدم مبارک
باغ را پيدا نمي كنم
شب را پيدا نمي كنم
راه را تاريخ را
در چهره ها و چشمان ِ مردم ِ شهر گم كرده ام
و ناگهان بيست و یک سالم شد:
چسبيده به تمام درختان
چسبيده به صداي مادربزرگ
جامانده در قصه اي.
.
.
.
بيست و یک سال با " زمان " بازي كردن
و با سنگيني ِ همبازي ِ غايب ِ خود ساختن
آتش ِ پيرامون ِ همه چيز را ديدن
بيست و یک درياي متلاطم را در سكوت ريختن
در گلو گنجاندن
بيست و یک سال
پشت چراغهاي سبز
بي حركت ماندن.
پرت شدن از خوابي به خوابي
از كابوسي به كابوسي
و تحقق يافتن كابوسها
.
.
.
بيست و یک قايق از دلتنگي ِ من مي گذرد
بيست و یک قايق ِ واژگون
چند پردهء ديگر ماندست؟
باغ را پيدا نمي كنم
شب را پيدا نمي كنم.
شیدایی