کتاب

"خوشبختی زمانی به خطر می افتد که انسان بخواهد آن را به وسیله ی چیزی به دست بیاورد که بر عکس از خوشبختی ناشی می شود"

                                                                                            آندره ژید

  یه جمله چه قدر می تونه اثر گذار باشه؟

بار ها و بارها این جمله از کتابی که می خوندم رو تکرار کردم  نمی دونم چی چیزی درونش هست که من رو این طوری مجذوب خودش کرده....

 

 

یه خط...

 

نقطه سر خط

بایدشروع دیگری داشت اما از چی؟و برای کی؟

شاید آن نقطه پایان همه حرفهایم باشد و در ادامه چیزی نگویم می خواهم خطهایم خالی باشند

خالی از گفته ها ...حرفها و همه بودنها

همیشه نمی توان از سر خط شروع کرد شاید گاهی نیازی باشد به جاهای خالی...

........همیشه هایم را با تو تقسیم میکنم

ستاره

ستاره هایی که چشمان من و تو اونها رو زیبا می بینه

زیبایش را مدیون تاریکی ست که هیچ چشمی اون رو دوست نداره

.

.

نزدیک تر از آن هستی که به خیال خود را دور می پنداری...

 

 

جمعه هایم...

چه غمی در لحظه هایت جاریست که ما رو هم با خود همراه می کنی؟

هم دلتنگی هایم را یک جا برایم هدیه میاری!

میشه یه روز بیای اما نه این طوری؟!تنها باش

تنها با دست خالی...

این قدر وفا دار نباش!این طور وفاداری رو نمی خوام

بازهای زندگی...

اگه قبل از بازی جدیدت رنگهای اون رو می دونستم بازهم می تونستی برنده باشی؟

بازیهایت را هیچ دوست ندارم

حتی رنگین ترین آنها را...

بدون که این منم که انتخاب می کنم دلم چه رنگی باشه نه تو؟

چهار دیواری...

خسته از این روزها

روزهایی که فقط تحمل می کنم تا بگذره

شاید من هم برای این چهار دیواری اتاقم مثل روزها باشم ....

داره من رو تحمل میکنه؟

نمی دونم

ولی من آرامش بودن در آن را هیچ وقت از یاد نمی برم

قدمهای آهسته

 در این جاده که انتهایش را نمی بینم می خوام طوری که دوست دارم گام بردارم...

 و به لبخندی که در جواب چراهایت می آورم راضی باش که دیگر جوابی ندارم

 اگر می خوای با من باشی پس آهسته تر ...

  و اگر نه! ....

 بگذر از کنارم!

خدایی دارم که هر لحظه بودنش را حس می کنم گامهای محکم تری را بر می دارم و می دونم که هیچ وقت تنهام نمی ذاره...

 و شاید در این مسیرم لازم باشه چشمانم را از دیدن خیلی چیزها ببندم...

 

 

چشمهای عروسکم

وقتی که تو چشمات ذل می زدم و حرفهام رو ریزه ریزه بهت می گفتم رو یادت میاد

روزهایی که ساعتها به آرزوهام گوش میدادی

حالا هنوز هم توی اتاق پیشم هستی

ولی دیگه رنگ حرفام به رنگ چشمات نیست چیزی برای گفتن بهت ندارم

برای همین منم  مثل تو سکوت می کنم

آره سکوت...

کاش آرامش اون روزها رو می تونستم از چشمات بگیرم!!!

 

نفس عمیق

یه نفس عمیق بکشم و دوباره به راهم ادامه بدم!...

آخه چه طوری؟...کدوم راه؟

آره روزایی هست که نمی شناسمت رو بروم ایستادی اما نمی بینمت خیلی غریب شدی

دوباره خودم رو جلوی آیینه پیدا می کنم من که اینجا کاری ندارم! نمی دونم چی می خوای بهم بگی؟

یه کم بلندتر می گی صداهای نا آشنایی دورو برم هست که نمی ذاره صدات رو بشنوم...

شاید صداتم نا آشنا شده؟آره؟...

بهاری دیگر...

بازم بهار ....

می دونم داری میای خیلی نزدیک شدی ولی هیچ حس و حالی برای همقدم شدن با تو ندارم

می خوام تا آخرین لحظه ها با هاش باشم اونم تنهاست من رو می فهمه

از با هم بودنهای تو خسته ام آره بهار ...

می دونم میای و میری مثل همیشه ولی دوست دارم تنهاییم را به هم نزنی

بدرقه زمستون رو بیشتر از به استقبال اومدنت دوست دارم ...

خداجون برای همه روزای بهاری زندگیم ممنون...