چشم جادویت

مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت

                                                         خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت

                                                                                                  (حافظ)

تا وقتی که با حس و حال دل همراه باشی جادو خطابت می کنند

 باکی ندارم از این گونه خطاب....

اما چشمانم دیگر تاب نگاه کردن به بیگانه با دلی را ندارد ....

دور شده از مهربانی هم این گونه است ؟!!!

هستم چون می خواهم که باشم............این طوری نگاهم نکن !!!!باز هم می گویم

پاییز

فصل دلم رو پاییزی کردم

تا همه برگهای زرد شده دلم ریخته شوند

برگهایی که تنهاییم را ملال آور می کردند

 می خواهم صدای قدمهایت را بشنوم اما خش خش برگها نمی گذارد پس آهسته پایت را بر روی آنها بگذار..... 

گلهای خشک شده ی درون گلدون آبی رنگ را دوست دارم  آن گل رز سفید را ...نمی دانم هنوز هم سفید مد است؟!....

.

.

.

.

گلهایی که برگهایش با وجود خشک شدن هنوز رنگ سبزش را دارد

و خیلی از برگهایی که می خواهم ریخته شوند فاصله دارند

قدمهایی با...

به راه خود ادامه می دهم به راهی که رهگذران زیادی از کنارم عبور می کنندو گاهی به نشان آشنایی قدیمی برایم لبخندی می زنندو یا فراتر از آن!

اما من جوابی به جز همان لبخند ندارم و برخی نیز لبخند تلخی نصیبشان می شود....

و چه زود ماهیت خیلی از هم قدمانت برایت مشخص می شود خیلی زودتر از لحظه ای که بخواهند بودنشان را نشان دهند...

خدایا کمکم کن که گامهایم را طوری بر دارم که قبل از شناختن این گونه از آدمها راه زیادی را  همراهم نباشند

چقدر زمان می برد تا بتوانی دروغهای کسی را که برایت کلمه به کلمه حرفهایش را با جان و دل گوش می دادی فراموش کنی؟به زبان من دروغ وشاید به زبان خود حرفهایی که به سود من تمام شود که این هم خود نوعی فریبی هست و بس

تویی که هیچ وقت به حرفهایم رنگ امیدی نزدی پس انتظار نداشته باش که در این مسیری که من هم رفته ام پیش تر از تو !بگویم که خوب پیش رفته ای یا که نه؟.....یا حتی بهتر است این کار را کنی یا آن حرف را داشته باشی برای گفتن .... منی که خود همچین کسی را برای خود نمی پسندم چگونه می توانم نقش ان را برایت بازی کنم

پس چه بهتر که دوستیمان را از زندگیمان جدا کنیم.... برایت خوشحالم ان هم برای اینکه می بینم شادی و به این گونه بودنتان راضی... همراهت را برای همیشه داشته باشی این را از ته دل برایت آرزو می کنم

خدایا خودم را پیدا کردم جایی به دور از همه این بودنها و دو رنگی های اطرافمپس مثل همیشه کمکم کن آن چه که خود می دانی برایم همان بهتر است

خدایا این رفتارها را به پای تاوان کدام یک از گناهانم بگذارم... منی که بنده گناه کارت هستم

ویا شاید خیر ....اما خیر  کدام کار خوب و نیکویی بوده که خود نمی دانم  که خواستی مسیربهتر برایم داشته باشی

تو فکر کن خوبم...

معلومه کجایی؟هیچ خبری ازت نیست! و چه راحت و ساده جوابم رو دادی که زیر سایه تم

اما هیچ نمی دونی که این روزها هوایم کاملا ابری و گرفته ست ....آخه چه جوری

 می تونم سایه ای داشته باشم؟

آفتاب چند وقتی هست که من رو از یاد برده! شاید هم هنوز نوبت اون روزها برایم

نشده!....مرا چه به هوای روشن و زیبای آفتابی !!!..................

.اما دیگه مهم نیست که چه جور باشم

همین ستاره و ماه های آسمانم را نگه می دارم و دوست می دارمشان و

باز هم تورا شکر می کنم....و بودنهایی که فقط در یه حال و هوای آدمی هستند را

 هیچ وقت بودن حساب نمی کنم

خدا جونم خیلی خیلی خوشحالم که همیشه توی هر حالی که باشم تو رو دارم

 پس مرا چه نیازست به کسی که تا وقتی هستم باشد!....

 اما اینها را همه به پای کم رنگ تر شدن صداقت و پاکی می دانم

به اینکه به یکباره رنگمان عوض می شود به یکباره تغییر می کنیم و شاید هم کسی شویم

که خود نمی خواهیم اما همین که تنها بگذاریم برایمان کافیست وبه چیزه دیگه ای فکر نمیکنیم!

شبهای زندگیم...

کاش من هم این تاریکی و سیاهی شب را از دید گلهای محبوبه ای که در شب همه عطر و بوی خود را یکجا پیشکش می کنند می دیدم....شاید این گونه بودن  را باید در بی خیالی در سادگی آن هم از نوعی که هیچ چیز برایت مهم نباشد پیدا کرد و فقط بود و بود...بوددر این حالت هم باز میشه خود را انسانی نامید که دارای اختیار است؟در این ساعتهای زیبای رمضان که باید به سبکی خیالی که تو برایمان می خواهی برسیم چرا این گونه ام من؟

چرا همه سنگینی های دلم به یکباره من رو در بر می گیرند؟

همه چیز را تو می دانی حتی کاملتر از آنی که من بر زبان می آورم و اینجاست که پی به ناتوان بودن

زبانم می برم و می دانم که همه چیز بدون خواست تو هیچ است....

باید خوب باشم...خوبی کنم...تحمل کنم...به چه قیمتی این را هم بگو؟...به قیمت خرد شدن از درون به قیمت از دست دادن هر گونه احساسی؟نه این را نمی خواهم!!

هستم شاید با ظاهری دیگر با رفتاری دیگر یا سکوتی که تحملش می کنم چون تو می خواهی و ساکت بودن من اما .... باز هم می مانم این را که دیگرنمیشه گرفت!

برای آن عهد بستم با کلمه کلمه حرفهایی که که گفته شده و در دل نگهش داشته ایم....درد نفس کشیدنم را در این هوای گرفته و سنگین دلم را تحمل می کنم چون هنوز ایمان کمی را که در خود سراغ دارم رو از دست نداده هام و به خوبی خدایم که هر دم و بازدم من را او می خواهد یقین دارم

خدایا هیچ وقت ارزش خواسته هایی را که از درگاه تو خواستم را از یادم نبر

 آنها را  برایم همیشگی کن...

تولدم...22 ساله شدم

 خدایا تو را شکر می گویم که خواستی باشم و زندگی کنم و بار دیگر سالروز تولدم رو ببینم

 و شمعهای روشنی را که سالهای بودنم را نشان می دهند با از دل گذراندن آرزوهایم فوت کنم

 باید بزرگتر شدنم را در تک تک لحظهای زندگیم بیشتر حس کنم

 از تاریکترین ثانیهایی که نفس می کشم تا روشنترین دقایقی که خدایم برایم می خواهد

 همیشه روز تولدم یه حس غریبی دارم نه خوشحالی زیاد است و نه غم و اندوهی ....

 اما هر چه هست دوستش دارم

و تمام خاطرات این روز در همه سالها رو مدیون عزیزانم هستم که من رو در این روز همراه هستند

با همه محبتهایشان....

 

 

بودنم ...

نمی دونم چرا این قدر بی پروا در جواب سوالت گفتم که به خودم عشق می ورزم

شاید می خواستی حرفهای دیگری را بشنوی شاید...چون با سکوت استقبال کردی از جوابم

 این عشقی ست که هیچ وقت به پای دوست داشتن خدایم نمی رسد

  ارزشش را بیشتر از دیگری می دانم پس برای خود نگه می دارمش....

چقدر سنگین است هوای  لحظاتی که می خواهی تنهایی ات را پر کنم

حتی نفس کشیدنش هم برایم مشکل است به زمان احتیاج دارم تا باور کنم اما چگونه باوری نمی دانم!.....تنها برای یک نفر بودن!!!!

برای مدت کوتاهی حضورم را در آن جمع حس کردم در بین همه آنهایی که لبخند هایشان با مهر آشنایی داشت آن  هم  نه تنها به ظاهر ...

همه اینها را به خوبی می دانم که تو برایم می خواهی

بودنم و خواستنم را...

 

حرفهایی با خدایم...

تنها تو هستی و خواهی بود که کلمه به کلمه حرفهای دلم را گوش می دهی

و بین من با بنده دیگرت هیچ تفاوتی قائل نمی شوی اگر مرا با چادری سپید بر سجاده می نشانی

بنده ی دیگری از کیش و آیین من را با همین حجاب به سوی خود می خوانی ....

دیگر برای یک لحظه هم دوست ندارم شنونده حرفهایی باشم که فقط رنگ ولعاب آنها قشنگ است  همه از یک جنس هستند جنسی به تلخی دروغ و یا بیننده لبخندهایی باشم که به خیال  آن را به زیبایی محبت تصور می کنند چه قدر در آن لحظه دلم برای تنهایی ام  تنگ می شود و می خواهم در آن دم خودم باشم و تنها خودم...

و چه قدر برایم لذت بخش هست وقتی می بینم که در  مقایسه با حرفهایی که تو برایم از زندگیت می زنی  من حرفهای بیشتری از جنس حقیقت داشته ام ساعتهای بیشتری را با عشق سپری کرده ام چیزی که بافقط بر زبان آوردن آن خیلی فاصله دارد و هیچ وقت بازیچه لحظه های کسی نبوده ام و نخواهم  بود...!

 

بی ارزشترینها...

با کشیدن یه خط رنگی بر زیر همه اون مسائلی که دیگه برایم هیچ ارزشی ندارند من رو راحت تر به داشته هایم به هدفهام به.... زندگی که خودم می خوام می رسونه

همیشه که نمیشه مهم ها رو جدا کرد!

 چه قدر کم هستند تعداد این خطهای رنگی در برابر بهترینهایی که دارم

شاید وقتی رسید که حتی ارزش کشیدن یه خط هم نداشته باشید....

.

.

از تو هم ممنونم برای تمام وقتی که برام گذاشتی و به حرفهام گوش کردی

 

سادگی...

روزهایم  از هر گونه اگرها وشایدهایی پاک شد

و در هر دم از آن این را با خود تکرار می کنم

که زندگی من است

 پس آنطور که می خواهم باید باشد هر لحظه وابستگی اش را به خودم بیشتر میکنم

 این را بفهم!...

و خوشحالم از  اینکه تا الان تونستی به همه قولهایی که بهم دادی عمل کنی همه اون قرارهایی که بین من و دلم بسته شده بود... یه دلی که همیشه سادگی رو ترجیح می ده به همه رنگهای به ظاهر زیبایی که اطرافش هستند  

نمی دونم این خلوتی که برای خود ساختم چه قدر تونسته کمک کنه؟....