دلتنگی....

دلم برای دوباره دیدنت

 برای بوسیدن اون دستهای مهربونت

تنگ شده

امروز دو ماه از روزی که برای همیشه تنهایمان گذاشتی می گذره.

دلتنگ همه اون مهربونیاتم بابا بزرگ خوبم....

روحت شاد

دنیا...

"دنیا چار صباح بیشتر نیست اصلا".می گریزد دنیا. می بینی چه تند می گریزد؟مثل سایه ی آدمیزاد است دنیا . هر چه تو چار نعل خودت را بتازانی باز هم سایه ات پیشاپیش تو می تازد.گاهی هم که سر به دنبا آدم می گذارد همین جور است. هر جا که می روی به هر سرعتی که می روی دنبال سرت می آید مگر اینکه تو خودت را بیندازی میان یک سایه ی بزرگ تر و گم بشوی.دنیاست دیگر.......

                                                                                 کلیدر نوشته محمود دولت آبادی

...........

گاهی وقتها انتظار لحظاتی را می کشیم که وقتی در آن قرار می گیریم می بینیم که خیلی از آرزوهایمان فاصله دارد و خیلی دورتر از خواسته هایی که حال برایش امید داریم ایستاده است....

طلوع زیبای تو ای خورشید هر روز امیدیست برای یکی از ما انسانها....و چقدر تنهاست این طلوع وقتی  چشمانمان عزیزی را دیگر نتواند ببیند.

.

.

لحظه هایم را با باوری دیگر سپری می کنم.......

گلهای باغچه

باید حسودی کرد به گلهای آفتاب گردان که خود را همیشه با انوار طلایی رنگ خورشید همراه می کند.....حتی اگر خورشید سویی بتابد که رویش را از دید باغچه بگیرد ... می خواهد چه بگوید جز اینکه همه جا بودنش را به او ثابت می کند!!!!!

از دوست داشتن پروانه به پیله ای که درونش بوده پیله ای که او را در خود نگه داشته.... چه می دانی؟

دلتنگی گلهای ناز درون گلدون را چه طور؟نازهایی که در روز به نمایش می گذارد

 وشبها گلبرگهای پر از نازش را به خاطر نبود خورشید پنهان می کند...هنوز هم پر از زیبایی و ناز هستند اما حتی حاضر به نشان دادنش به ماه هم نیست

دل تنگی های شبانه اش را با کی در میان می گذارد؟مطمئنا به علفهای خود روی  درون گلدانش نمی گویدو برای دوست داشتنش پاسخ گوی سوال دیگری نیست!!!!!

آخر از دلتنگی چه می داند اویی که برای هیچ آمده ؟

 چه طور میشه با زندگی بسان گلهای آفتاب گردان رفتارکنیم!!!!!!!................

پیله تنهایی پروانه ای برای خود داشت!!!!!!.......

و مانند گلهای ناز دوست داشتن را!!!!!!..... همه وجود خواستن را!!!!!

بودنمان را از آن علفهای هرز کنار ناز یاد نگیریم..........

من...

باید هنوز هم ساکت تر شوم....

تا چشمانم هم یاد بگیرند سکوتی را که هنوز نمی داند.

.

خدایا خودت می دانی چه خواستم ! 

خسته...

.

.

.

جاده ای را که باید طی کنم  را که خوب بلدی اون منم که هیچ شناختی از پیچ و خمهای جاده ندارم ....حتی راه های صاف و هموارش را

کاش چند لحظه ای توقف می کردی فقط چند لحظه.... خیلی خسته ام

 

تاریکی.....

دل تنگم

              دل تنگم

دل تنگ تک تک ستاره های روشن

شبهایی که تاریکی اش را روزها برایم هدیه می آورد ..............

به سادگی می خواستمشان اما حالا آنها به سادگی بودنم را به یادم می آورند بودنی که هیچ از آن نمی دانند اما باز هم می خوانند.......

 

آینده...

 دیروز نگاهت به آینده  چگونه بود ؟ می خواستی بهترینها را داشته باشی ... چطور می خواستی به همه خواسته هایت برسی . امروز اولین روز از همون آینده ای بود که دیروز  منتظرش بودی و برایش کلی برنامه ها داشتی! چطور سپری می کنی ؟ یا چطور به پایانش رسوندی؟ ...... راه درست برای  رسیدن به همه برنامه هایت رو پیش گرفتی؟ آره آینده خیلی نزدیکه  نزدیک نزدیک......!!!! حالا که اینقدر به ما نزدیکه وعده هایمان را چرا به زمانی خیلی دیر تر از فردا موکول می کنیم!!

.

.

.

رد پای زندگی  در چهره ام را خیلی راحت می شه دید!!!!! حال چه خسته قدم بردارد چه شاد و سرحال باشد! گاهی وقتها راضیم اما گاهی....

زندگی همینه...

حرفها را گاهی وقتها بهتر است کم کنیم وقتی که نمی تونیم دید و نگاه درستی از بودنها داشته باشیم......جواب سلام دادنها را چرا برای خود با نگاه هایی می دهیم که شایسته اون رابطه نیست چرا همه چیز را باهم یکی می دانیم .

منی که هستم منی که هم کلامت شدم را چرا باید برای همیشه بخواهی!!!!....

آن را هم با دروغ .... با دروغ می خواستی تا کی ادامه دهی .... اما هر چه که بود باز هم خدا رو شکر یه کات دادی نمی دونم اگه نگفته بودی دیگر چه می شد

هیچ دلت آمد آن نگاه پاک و معصومی را که خود به بودنش مهر آمدن زدی را این گونه ندید بگیری....

همیشه از دروغ تنفر داشتم ... تحمل بی حرمتی که با گفتن دروغ به من میشه رو ندارم... نه حالا و نه هیچ وقت دیگه...

زندگی را باید باور کرد حتی زمانی که شاید بین گذشته و زمانی که آینده ات را مشخص می کنی که با کی باشی و چگونه باشی شاید خیلی کوتاه باشد اما همان را نیز باور کن.... زمان حال را گاهی وقتها شاید حسش نکنیم اما به هر حالتی که باشد می اید و هست....

خدایا هیچ وقت دوست نداشتم با زبان گلایه باهات حرف بزنم... حال هم این طور نمی گویم .

جواب سادگی و پاک بودن را این روزها طوری دیگر می دهند نمی دانم این گونه جوابها را می پسندن یا این گونه سادگی را....

می دونم نباید همه رو با یک نگاه دید .... انسانها خیلی با هم فرق دارن ... اما چقدر فاصله بین دو آدم گاهی وقتها اینقدر زیاد است ....خوب این هم حکمتی دارد قرار نیست که همه یک جور باشیم

به تنهایی تصمیم گرفتی ... متهم به رفتارهایی شدم که به نظرت این گونه بود و بدا روزی که حکم نفرین هم صادر کردی...

همه چیز همیشه آن طور که می خواهیم نیست...

خدایا همین که تو هستی  مرا بس.....

 

آب آرام....

یه آب.... آبی آرام .... با موجهای ریز ریز....

دارم با خود فکر می کنم که چگونه بوده ام ؟ چطور زندگی کرده ام اون لحظاتی که تو دیده ای

که من را این گونه به تصویر می کشی؟

اما  باورم این است که باید این گونه باشم آرام .......آرام.....

موجهای ریز ریز را آرام آرام به ساحل برسانم  آنها را با دستهای خودم به ساحلی که با آغوش باز ازشان استقبال میکند  هدیه کنم

.

.

.

برای آمدنت بهار .... هیچ کاری ندارم که انجام دهم!!! شاید خیلی چیزها را با زمستون همراه کنم و برای همیشه از خود دورررررر

شاید بگویید خوب زمستون سال دیگر می آید آنها را اگر باز با خود بیاورد؟

تا آن وقت خیلی برایم غریب هستند ........جایشان را آنچه که خود می خواهم می گذارم

 

پروانه ها

چقدر سخت میشه این قسمت از پازل زندگی رو درست کرد

تکه ای را بخوای در کنار سایر تکه ها قرار داد که یه رنگ ثابت نداره

من که ترجیح می دم اصلا جایی برایش قرار ندهم

بهتر جای آن خالی باشه....دیگر این طوری به انتخابت شک نمی کنی

......

گلی را که همه امید و زندگی یه پروانه هستش

را طوری از پروانه جدا کن

 که هدیه دادنش به دیگری از روی دروغ و ریا نباشه

 اگه پروانه را نومید کردی ....برای دیگری با اون گل این طوری نخواهی....

 پ.ن:شرمنده ام برای تمام زحماتی که این دوسه روز برات داشتم.